یک روز بز زنگوله پا از بچه هاش خداحافظی کرد که برود دشت و صحرا علف
بخورد و برایشان شیر بیاورد. مامان بزی به بچه ها سپرد که در را به روی
مامور گاز و برق و آب و گرگ باز نکنند. بچه ها هم که بر خلاف آمار و
ارقام رسمی گرسنه بودند به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند. چند
دقیقه که گذشت گرگ که دید بز زنگوله پا از خانه بیرون رفته در خانه را
زد. شنگول پرسید: کیه؟ گرگ گفت: منم، منم مادرتون شیر یارانه ای آوردم
براتون. شنگول گفت: تو مادر ما نیستی. چون دروغ می
گی خیلی وقته ممه ی شیر یارانه ای رو لولو برده.
گرگ با دست زد تو پیشانیش و رفت و چند دقیقه ی دیگه آمد و در زد و گفت:
منم، منم مادرتون شیر مدت دار آوردم براتون.
منگول گفت: اگه تو مادر مایی بگو ببینم یه پاکت شیر رو چند خریدی؟ گرگ
کمی فکر کرد و گفت: هزار تومن. منگول گفت: برو گرگ بی حیا! تو مادر ما
نیستی چون شیر در عرض این هفته شده هزار و صد تومن هرچند نرخ تورم هنوز
یه رقمیه!
گرگ دوباره زد به پیشونیش و رفت بقالی محلشون ولی هرچیزی خواست برای بچه
ها بخرد آنقدر گران شده بود که نتوانست و دست از پا درازتر برگشت پشت در
و کوبید به در و گفت: بچه ها! منم، منم مادرتون، با وجود کنترل قیمت ها
هیچی نتونستم بخرم براتون. شنگول خندید و گفت: بچه ها! بچه ها! بدوین
بیاین مامان اومده.
و در را باز کرد و گرگ پرید تو و شنگول و منگول را یک لقمه ی چپ کرد، بعد
از مسوولان که این فرصت را برایش فراهم کرده بودند تشکر کرد و نگاهی به
اطراف انداخت و لامپ کم مصرف خانه را خاموش کرد که در مصرف منابع محدود
انرژی صرفه جویی بشود و راهش را کشید و رفت.
اما بچه ها بشنوید از آن طرف که مامان بزی رفت و رفت تا برسه به صحرا و
دشت ولی همه جا شده بود باغ و ویلای شخصی و جاده ی آسفالته. همینجور که
دنبال یک وجب علف می گشت یک بی ام دبلیو کروکی کنارش ایستاد و پسر جوانی
که راننده اش بود و باباش سالیانه از یک کارمند فلک زده کمتر مالیات می
داد گفت: آبجی! میای بریم کثافتکاری؟ ننه بزی این طرف را نگاه کرد، آن
طرف را نگاه کرد، وقایع کاشمر و استخر صدف و خمینی شهر را در ذهن مرور
کرد و به خاطر امنیتی که وجود دارد احساس
آرامش خاطر کرد، بعد یاد قیمت شیر افتاد. خلاصه چند لحظه ای چک و چانه
زدند و بی ام دبلیو گرد وخاک کرد و دور شد و وقتی گرد و خاک کنار رفت
مامان بزی دیگر کنار جاده نبود.
شب که مامان بزی با دست پر به خانه رسید دید در بازست. اول با خودش گفت
کی در را باز گذاشته؟ اینجوری که بر اثر تبادل گرمایی بیرون و داخل خونه
کلی انرژی با ارزش هدر می ره بعد ترسید که نکند صاحبخانه با حکم تخلیه
آمده ولی وقتی داخل شد حبه ی انگور از زیر میز بیرون پرید و ماجرا را
برایش تعریف کرد. ننه بزی که شنید بچه هایش را گرگ خورده دو دستی زد تو
سرش و گفت: خاک به سرم شد! گوشت کیلویی هیجده هزار تومن رو گذاشتم دم دست
گرگ! بعد ماشین حساب برداشت و وزن شنگول
و منگول را حساب کرد و دوباره زد تو سر خودش. تازه یادش افتاد که دو نفر
هم سهمیه ی یارانه ی نقدی اش کم می شود برای همین دوباره زد توی سرش و به
حبه ی انگور گفت تو بشین سریال ستایش رو ببین که وقتی برگشتم برام تعریف
کنی من هم میرم دخل گرگه رو بیارم.
بعد رفت بالا پشت بام خانه ی گرگه و پا کوبید. گرگه که یک بسته سوپ آماده
را با سه لیتر آب قاطی کرده بود تا شکم بچه هایش را سیر کند دید خاک از
سقف ریخت تو سوپ، فریاد زد: کیه کیه! تاپ تاپ می کنه، سوپ منو پر خاک می
کنه! یکی از بچه گرگها گفت:بابا!سوپ به جهنم! بگو از جلو دیش بره
کنار خیر سرمون داریم فارسی وان می
بینیم ها! گرگ این را که شنید رفت تو کوچه و بزی را دید. بعد با بز
زنگوله پا قرار گذاشتند که عصر وسط جنگل دوئل کنند، حالا چرا همان موقع
دوئل نکردند شاید می خواستند خبر بیست و سی را ببینند و بعد با خیال راحت
بمیرند.
گرگه رفت پیش دندانپزشک و گفت که چون چند ساعت دیگر باید شکم یک بز را
پاره کند می خواهد دندانپزشک دندان هایش را تیز کند. دندانپزشک محترم
وقتی هزینه ی تیز کردن دندان را گفت دود از مخ گرگ بلند شد و گرگ گفت:
ببینم مگه شما دندانپزشک ها قسم نخوردید؟ دندانپزشک فاکتور خرید جنس هایش
را که با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی و خودکفایی در تمامی زمینه ها ده
دست می چرخید تا وارد کشور شود نشان گرگ داد، مالیات ارزش افزوده را حساب
کرد، پول برق و آب و هفته ای یک بار
تنظیم دیش ماهواره را هم به اقلام اضافه کرد. گرگ سوتی کشید و دست کرد
جیب اش یک نخود درآورد و گفت: من با این نخود می خواستم شب برای بچه ها
آش بپزم اون رو هم می دم به شما. دندانپزشک که لجش درآمده بود تمام دندان
های گرگ را کشید و به جایش پنبه گذاشت.
بز زنگوله پا هم رفت پیش استاد آهنگر و گفت که شاخ هایش را تیز کند.
استاد هم هزینه ی تیز کردن شاخ را که اتحادیه داده بود ضربدر افزایش قیمت
میلگرد کرد و حاصل را دو بار در ارزش افزوده ضرب کرد و کل هزینه را غیر
نقدی با مامان بزی حساب کرد.
وقتی از جاش بلند شد چون حسابی سرحال آمده بود شاخ های بز زنگوله پا را
جوری تیز کرد که انگار شاخ خواهر مادر خودش باشد و بهش گفت: برو زن! خدا
به همرات! اگه گرگ نخوردت باز هم به ما سر بزن بعد نشست پای دیس پلوی
هندی و با دست شروع کرد به خوردن.
خلاصه بچه ها، در دوئلی که در اعماق جنگل درگرفت مامان بزی زد و شکم آقا
گرگه را پاره کرد ولی اگر فکر می کنید بعد از یک روز که از هضم شدنشان
گذشته بود شنگول و منگول از آن تو پریدند بیرون باید بهتان عرض کنم که
بیلاخ! از شکم گرگه فقط باد معده خارج شد.
بز زنگوله پا وقتی دید چیزی توی شکم به پشت چسبیده ی گرگ بینوا نیست
خواست راهش را بکشد و برود که یک دفعه یک ون کنار پایش ترمز کرد و او را
به جرم زنگوله بستن به پا برای جلب توجه در ملاء عام و به خطر انداختن
سلامت جنگل سوار ون کردند و بردند و هرچی مامان بزی گفت که بز زنگوله
پاست به خرج شان نرفت که نرفت.
حبه ی انگور هم وقتی سریال ستایش تمام شد یک ساعتی اشک ریخت و بدبختی های
خودش یادش رفت بعد هم گرفت خوابید و تا صبح خواب های خوش دید.
پایان
این خانم چه عشقی میکنه با رنگ صورتی
وندا متیوز، زن ۲۰ ساله اهل منچستر انگلستان علاقه عجیبی دارد كه همه چیز اطرافش به رنگ صورتی باشد و خانهی خود را تبدیل به معبدی برای رنگ پرطرفدار صورتی كرده است. وندا همیشه چیزی با رنگ صورتی دارد ولی در سه سال گذشته واقعاً همه چیز خارج از كنترل درآمده است. او خانه سه خوابه خود را تبدیل به خانه بزرگ عروسك باربی كرده است كه از دیوار گرفته تا مبلمان و حتی فرش آن صورتی است و از آنجایی كه همیشه صورتی به تن دارد كمدش پر از لباس، كفش و وسایل صورتی رنگ است.
دختران او به نامهای كرا و كیلی همیشه لباس صورتی به تن دارند و اسباب بازیهای صورتی به آنها داده میشود تا بازی كنند. حتی آشپزخانه و حمام وندا هم بی نصیب نیستند و همه چیز صورتی رنگ است. وی همچنین سعی میكند از محصولات شوینده، عطر، لوسیون، كرم و… را نیز از رنگ صورتی انتخاب كند.
دوستی یک پسربچه با مار به این بزرگی !

یك پسربچه 6 ساله كامبوجی بدون مار پیتون 6 متری خود به رختخواب نمیرود. این مار پیتون كه "لاكی" نام دارد، بهترین دوست "سامبات یون"، پسر 6 ساله كامبوجی است. "سام بات" درباره دوست عجیبش میگوید: من مثل خواهرم "لاكی" را دوست دارم و تمام دوستانم به او حسادت میكنند. وقتی "لاكی" برای اولین بار در روستای محل زندگی "سام بات" پیدا شد، فقط 50 سانتیمتر بود و "سام بات" هم فقط 3 ماه داشت.
والدین "سام بات" 3 بار سعی كردند، "لاكی" را به جنگل بازگردانند، اما "لاكی" دوباره بازگشت. مادر "سام بات" میگوید: آنها شش سال است كه در كنار هم میخوابند و حالا "لاكی" یكی از اعضای خانواده ما است. ما آن را حمام میكنیم و برایش خانه و غذا تهیه كردهایم. مادر "سام بات" میگوید: مثل اینكه "لاكی" قدرت شفادهندگی دارد. چند بیماری كه او را نوازش كرده بودند، بهبود پیدا كرده اند.
نظرات شما عزیزان:
mohamad23 
ساعت22:25---30 مرداد 1392
سلام ندا جان عالی بود فقط 1کم مطالب دلشکسته واسه ما دلشکسته هارو بیشتر کن
ستایش 
ساعت11:38---29 مهر 1391
سلام عزیزم میخواستم بگم من حاضرم نویسندت بشم تو چت روم آریا هستم.
برات خصوصی ایمیلم رو میفرستم منتظره جوابتم عزیزم....
پاسخ:ندا: عزیزم اگه نیاز به نویسنده جدید داشتیم حتما خبرت میکنیم
kimiya 
ساعت20:20---13 ارديبهشت 1391
salam azizam
webloget kheili bahale
khoshhal misham be manam sar bezanio nazare ghashangeto benevisi
montazeram
شیدا 
ساعت9:20---8 ارديبهشت 1391
سلام عزیزم از اینکه سرزدی بسیار ممنون
شبنم 
ساعت22:51---6 ارديبهشت 1391
سلام عزیزم وبلاگ واقعا باحالی داری ممنون
فهیمه 2012 
ساعت12:19---6 ارديبهشت 1391
سلام عزیزم تبریک میگم واقعا وبلاگ جالبی داری.ممنون
پانی 
ساعت18:36---4 ارديبهشت 1391
کسری...من مطلبو نخوندم....چون وقت نکردم اما.....نخونده تشکر میکنم..بوس بوس
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$______$$$$$_______$$$$$______$$
$$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$
$$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$
$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$
$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$
$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$$___________$$
$$____________$$$$$____________$$
$$_____________$$$_____________$$
$$______________$______________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$_________$$$$$_____$$
$$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$
$$______$$$$$$_____$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
رضا 
ساعت9:10---2 ارديبهشت 1391
سلام متن خيلي جالبي بود دستت درد نكنه واقعا زحمت كشيدي
ليلي 
ساعت8:22---2 ارديبهشت 1391
اين مطلب خيلي عالي بود حالا باز خوبه بز زنگوله پا به بچه هاش سفارش كرده بود كه در را براي گرگ باز نكنند چون امروزه مامان بزيها اكثرشون ديگه به بچه ها كاري ندارن ميگن خودش بزرگ شده مي فهمه
سارا 
ساعت19:16---1 ارديبهشت 1391
سلام عزیزم بهتر از همیشه.
ممنون ازت
|